آه و افسوس و درد و فغان!
از اول ب بسم الله ميگويم اصل مطلب را
اي كساني كه در خلال شعرهاي آزرده دلان
به دنبال شور و شادي و شعفيد
نوشته هاي بر باد رفته ي مرا نخوانيد
اين گسسته دل از بند همه را
در آيينه ي شعرهايش نسنجيد
نخوانيد اي اميدواران!
روي كلام با نااميدان است
اي رفيقان نااميد! درد دل من را گوش كنيد
نا كجاها ميرفت رؤياهايم
مي انديشيدم به آنچه مرد ميخوانندش
و هم چنان مي انديشم
چه بود اصل مرد؟ چه شده هم اكنون؟
اما نه! انگار هميشه يك چيز بوده و هست
من سعي ميكنم مرد رؤياهايم را در آيينه هاي مجسّم بيابم
اما نه! انگار خدا وجود مرد را از زمين خط زده است
...
نه صداي مردانه و بزرگوارانه اي كه آرامشي دهد
نه آغوش محكم و گرمي كه پناهي شود
در شبهاي نازك تنهايي
و نه صداقتي كه در سايه ي آن بتوان
دل خوش كرد به بزرگ شدن فرزندان نامشروع!
من از مرد نميخواهم شواليه باشد
نميخواهم رستم باشد
نميخواهم اينشتين يا حكيم عمر خيام نيشابوري باشد
از آنجا كه آنان هم مرد نبودند
شرط ميبندم سرماي آغوش رستم را
هنگامي كه معشوقه يا همسرش را بغل ميزد
تجربه كرده ام؛
قسم ميخورم دورويي شواليه ها و اينشتينها و حكيم عمر خيامها را
هنگامي كه به معشوقه يا همسرشان عشق ميورزيدند تجربه كرده ام!
من آنچنان تشنه ي آغوش صادقانه و گرمم كه
ديگر هيچ آتشي يخ لجوج افكارم را باز نميكند
چشم هايم ديگر رو به آنچه مرد ميخوانندش بر نميگردد
مدام با آرزو و افسوس افقها را نگاه ميكنم
گاهي صدايي از گوشه و كنار مي آيد
كه ناشيانه و فريبكارانه صداي مرد رؤياهايم را تقليد ميكند
سري بر ميگردانم نگاهي مي افكنم
موجودي سرتاپا ضعف و نقص ميبينم
كه باد غب غبش همه جا را گرفته!
كه با عيبهاي ديگران نقايص خود را مي پوشاند
كه سرد است و اداي گرم ها را در مي آورد
كه مجازيست و اداي حقيقت را در مي آورد
كه نيرنگ است و اداي نجابت را در مي آورد
كه دروغ است و اداي صداقت را در مي آورد
و خلاصه آن قدر ميبينم چيزهايي را
كه اي كاش نميديدم
كه باز چشمان كم سويم رو به افقهاي بي كران بلند پروازي ميكنند
كاش مرد را اين گونه برايمان معني نميكردند
شايد آنگاه ديگر از مكر و دروغ و خدعه و سردي و نيرنگ
و همه ي اينها، بيزار نميشديم
ميپذيرفتيم كه مرد همين است؛
همين روحيه ي ضعيف و افكار مغشوش
كه درگير در هوس هاي پست،
جسم به ظاهر قوي و بزرگ ولي در باطن مفلوك و شكست خورده اش را
به زور ميكشاند و ميبرد و ميزند
تا لحظه ي مرگ نكبت بارش
در يكي از دل انگيزترين روزهاي بهار فرا رسد
آنگاه ديگر سردي آغوشش را
و همه ي صفتهاي مردانه ي نداشته اش را
با خود ميبرد ، يا شايد هم نبرد
ولي به هر حال اثرش خنثي و متوقف ميشود
روزي كه ديگر نميتواند دختراني را كه
احساسات خود را به هواي او سركوب كرده اند ، فريب دهد
و نهايت سوء استفاده هاي كثيف را از آنها بكند
روزي كه ديگر زنان چشم پر اميد خود را
به وجود واهي او نميدوزند
زماني كه من همان گونه كه هم اكنون تنها هستم
- ولي خودم نميخواهم باور كنم-
شب هنگام تنها در پشت بام مينشينم
و به ستارگان نگاه ميكنم
و به زيبايي هم حسوديمان ميشود!
زماني كه نبايد براي حمايت از فرزندان نامشروع آن مرد
از خود او كتك بخورم
زماني كه من ، يك زن ،
زندگي ميكنم؛
همانطور كه از نامم مي آيد
و هر نامي را فلسفه ايست:
زن يعني زندگي...
و مرد يعني مرگ.
علاقه مندي ها (Bookmarks)