0
سلام یکی از شعرامو میزارم. اگه خوشتون اومد بازم هست. منو از نظرای قشنگتون دریغ نکنید
ای که جان از من ربودی جام جان دادی به دستم
گفتی اقبال تو این است من زآن پیمانه مستم
گفتی از میکده دل زده ام نقش می و جام
همچو سرخیش زلال است و گرفته جان خستم
گفتم ای ساقی مستان بده جامی به پریشان
بنوا ساز دلم را بزن آن زخمه که خستم
گفتی اندوه ز رویت نتوان کشید وصفی
نتوان نواخت سازی که نمیرسد به دستم
گفتم ای دوست تحمل ز نوای عشق باید
گفتی اکنون من ساقی زتو تشنه تر نشستم
علاقه مندي ها (Bookmarks)