چشم هایم را می بندم
تا چیزی را نبینم
دائما در گوشم موسیقیی را زمزمه می کنم
بر بلندترین مکان نشسته ام
خلایی تمام وجودم را گرفته است
تنهایم
چیزی قلبم را فشار می دهد
می خواهم بگریم
چند وقتی ست که اشک ها
با چشمانم هم پیمان شده اند
و بیشتر سنگینی قلبم را حس می کنم
ای کاش می توانستم خود را به پایین اندازم
اما نمی توانستم
من امیدش هستم
به خاطر او هم که شده باید بمانم
بغضی که در گلویم است
نمی گذارد لبانم آرام بماند
نمی گذارد نفس بکشم
گویی که کسی دستش را بر گلوی ضعیفم
فشار می دهد
ای کاش در کنارم بود
تا می توانستم دستش را
با تمام وجود بفشارم
تا سرم را بر روی شانه اش گذارم
تا برایش از سختی هایم گویم
من بگریم و او نیز برای من بگرید
اما نیست
شاید تقدیر نمیگذارد که باشد
شاید دیگران نمی گذارند
نمی دانم او کجاست
ولی من هر لحظه
برای دیدنش
ثانیه شماری می کنم
او کیست. نمی دانم
من با او زندگی می کنم
کسی که چهره اش را تجسم میکنم
وجودش را تجسم میکنم
و حسش می کنم
دستانش را حس می کنم
چشمان پرغرورش را
خشمش را
لبخندش را
و حتی اشک هایش را حس می کنم
و همه را،همه چیزش را دوست می دارم
و با تمام وجود می پرستم
...
علاقه مندي ها (Bookmarks)