دستهایش خیال میکردند
بینشان یک شکاف تاریک است
چشمهایش خیال میکردند
دستهایش به ماشه نزدیک است
مــُتــٌهم ایستاد، محکوم است!
که: «خدا را بیآبرو کردم
بعد از آن روزهای محوی که
با سکوتِ تو گفتگو کردم»
تـُف به این ساعتی که تکراری
چرخ میزد که تازههایت را...
نیــش ِ هر عقربــَـش کفن میکرد
زنده زنده جنازههایت را
میدویدی تمام شب در من
شکل اشباح کودکیهایم
چکّــه چکّــه شبیه کابوسی
میچکیدی درون رگهایم
پلک می/ زد تمام ِ دنیا را
رنگ ِ هذیان ِ تخت ِ بیخوابت
زندگی مرگ آنیام میشد
پشت ِ ردّ ِ هراس ِ خونابت
میدویدم تمام شب از تو!
[منفجر میشدم به نفرینی
که تنم را احاطه میکرد و...]
میرسیدم به زخم چرکینی
از طلسمی که باورم میکرد
شکل ابهام ِ توی رگهایم!
ردّ ِ- هر لحظه تازهی- خونی...
ردّ ِ اشباح کودکیهایم!
داد میزد درون اندامم
داد/ گاهی خیال ِ بازی داشت
ازدحام مرا به تصمیمی...
که فقط متهم و قاضی داشت!
داد میزد – نمیزد و میزد-
شکل ِ دیوانگی ِ من بودی
مـثـل دفن ِ دفاعـیات ِ من
مـُتهم میشدی به نابودی
متهم میشدی که... میخندید!
که... لباس مرا به تن میکرد
ساعتم را به دست خود میبست
و دوباره مرا کفن میکرد!!
من: که تکرار ِ خوابهایت را
سالها میشود که... بیجانم!
میدوم... میدوم... که تا شاید
میرسیدی به خط ِ پایانم
چشمهایش خیال میکردند
بینشان یک شکاف باریک است
دستهایش خیال میکردند:
مرگ چیزی شبیه شلیک است...
فردین توسلیان
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
علاقه مندي ها (Bookmarks)