0
تصنیف تار
به محمد رضا لطفی
به انگشتان خود می گفت :
کمی آرامتر ... آیینه در خواب است
می دانید :
دل آیینه با یک آه می گیرد
ولی انگشت هایش مست و بی پروا
میان زلف های تار می رقصید
و در پستوی ذهن شهرهای منجمد دیوارها می ریخت
خیابان های خلوت تا افق پر می شد از کودک
زنی از دورِ دوران های بی خورشید بر می خاست
که تصنیفی میان طره هایش منتشر می شد
گلی در آب می رویید
و ابری سبز بر خورشید می تابید
دل آیینه وا می شد ...
به انگشتان خود می گفت :
کمی آرامتر
آیینه در خواب است...
سعید سلطانی
علاقه مندي ها (Bookmarks)