مرا دریاب...
نمی خواهم بمیرم اینچنین آسان
نمی خواهم به زیر مشت هایی خاک شوم دفن و
نماند هیچ چیز ازمن بجز یک نام
نمی خواهم در آغوش زمان تا بینهایت
تا فراسوی زمان در حسرت یک روز برگشتن
شوم یک روح بی سامان...
بذار آسودگی در قلب من یک کلبه بر گیرد
بذار از رفتنم قلبی تپش گیرد
و اشکی از دو چشم بی قرار آرام
به روی خاک سرد جسم من ریزد...
من از دنیا چه می خواهم؟
بجز تنها نگاهی که برایم منتظر باشد ؟
بجز تنها سکوتی که به یاد بودنم باشد؟
بجز آنکس که این تنهاییم را همدمی باشد؟
بجز آنکس که بر این زخم کهنه مرهمی پاشد؟
نه میخواهم اسیر وحشتی باشم که کابوسش برایم هر شبی مرگ است
نه میخواهم بخشکانم همان اشکی که قوت قلب من آن است...
و می دانم که روزی خواهد آمد تا کسی در حسرت یک لحظه امروزم بماند باز
و می دانم که روزی خواهد آمد تا کسی می خواهد این افسانه ام از سر شود آغاز
ولی فریاد بیهودست...
در این دفتر که یک قصه رسد پایان
نه خود روحی بگیرد سر
نه مانندش شود تکرار
تو که اکنون نگاهت سرد و بی روح است
بدان فردا که بغضت حسرت یک لحظه دیروز است!
مرا دریاب ...
مرا دریاب و بعد از من تمام خاطراتم را به من بسپار
ولی اکنون که می دانی نفسهایم به امیدت شود تکرار
مرا دریاب
نمی خواهم بمیرم اینچنین آسان
بدون عشق...
بی پایان...!
علاقه مندي ها (Bookmarks)