0
![Not allowed!](images/buttons/down_dis.png)
![Not allowed!](images/buttons/up_dis.png)
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
Thumbs Up/Down |
Received: 1/0 Given: 0/0 |
مرسی دوست عزیز متن جالبی بود...نوشته اصلی توسط yekta98 [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
با این شعر از حضرت حافظ تکمیلش می کنم...
فکر میکنم خود حضرت حافظ توی این شعر به تمام حرف ای تو و نسیم سحر پاسخ میده!
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟؟؟
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
دوست دارم همه کامل چند بار این شعر رو بخونن...
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
Thumbs Up/Down |
Received: 1/0 Given: 0/0 |
نسیم جان چطور بود اول خودت شروع میکردی بعد ما اگر چیزی بیشتر به ذهنمون می رسید اضافه میکردیم.
با اجازه:
اما خوب رندی،جایی خوندم سنایی اولین شاعری بوده که رند رو در معنای مثبت به کار گرفته و تا پیش از او این کلمه در همون معنای اصلیش یعنی اراذل و اوباش استفاده می شده!
رند در اشعار حافظ هم دقیقا در همین معنای مثبت به کار گرفته شده و از نظر حافظ رند نمونه واقعی یک انسان کامله . این مسئله رو از بیتای زیادی می شه فهمید به عنوان مثال این چند تایی که الان به ذهنم میاد:
به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنج هاست در این بی سری و سامانی
*
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیا گری داند
حافظ رند رو در تقابل با واژه زاهد قرار داده! به نظر من یکی از طنازی های حافظ همین کارشه! به شکل واضحتر یعنی اگر چه حافظ به رند بار معنایی مثبت داده اما در مقابل واژه زاهد رو از اون حالت تقدس کورکورانه اش خارج کرده ودر واقع موضوع کاملا عکس شده یعنی در اشعار اون این زاهد که به عنوان نماد ریاکاری و تزویره-البته منظور زهد ریایی است.
مثلا این چند بیت:
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاری است که موقوف هدایت باشد
*
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
*
یارب آن زاهد خود بین که به جز عیب ندید
دود آهیش در آینه اداراک انداز
*
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
عجیبه بیتای از این دست بیشتر تو ذهنمه!!!
به هر حال این برداشت من بود در حد شناخت محدود من از اندیشه حافظ و به قول خودش به قدر دانش خود هر کسی کند اداراک در نتیجه می تونه اصلا درست نباشه . امیدوارم حداقل خیلی هم پرت نباشه!
سپاس
Thumbs Up/Down |
Received: 2/1 Given: 0/0 |
تعریف دوستان از رند و رندی در شعر حافظ به نظر من دقیق و درست است.
من هم فکر می کنم که همان ویژگی های رند که دوستان نوشتند مانند عدم اعتنا به نام و ننگ عدم ملاحظه شرع و پند و ملامت عامه ماجراجویی بی قیدی روح آزادگی را رند حافظ دارد منتها در حیطه اندیشه و بقول زیبا در معنی مثبت" آن.
بی قید بودن و یا بهتر بگویم عبور از اندیشه های رایج و روح آزادگی حافظ رند به مسافری می ماند که به همه شهرها سفر میکند یکچند در هر شهر اقامت می گزیند امّا شهروندی هیچکدام را نمی پذیرد!
البته منظورم این نیست که او در هر دوره از زندگی هیچ اندیشه ای را نمی پذیرد! خیر منظور این است که او از ته دل و صادقانه در هر دوره اندیشه هایی را می پذیرد اما در پایان هر دوره او از آن اندیشه ها فرا می گذرد.
از دوران خوش عشق بازی و جوانی و مجلس انس حاجی قوام و بعد حافظ قرآن شدن و سپس عبور از دنیای شریعت و رسیدن به طریقت و از وادی صوفی گری تا آخرین پله عرفان او از همه اندیشه ها فرا می گذرد و سر انجام پیرانه سر باز می گردد به میخانه و شاهد عهد شباب!
نکته ای که باید به آن توجه نمود شیوه ی او در این سفر به شهرهای اندیشه و فرا گذشتن او از هر اندیشه در هر دوره ی زندگی می باشد که همان طریق رندی و عشق است!
حافظ عاشقانه و رندانه یعنی با دلی پاک و بی غش و آزاد از هر تعصب و سختگیری همه اندیشه های زمان خود را می سنجد و با آنها برخورد می کند! یکچند شیفته ی بعضی از آنها می گردد اما سرانجام به به تنهایی خود می رسد!
برای شناختن فضا و حال و هوای خوش دوران جوانی او نگاه کنید به این غزل :
عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام
شاهدی از لطف و پاکی رشگ آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه ی دارالسّلام
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
باده ی گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
اما بزودی با این نتیجه می رسد که
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
و کار او می شود حافظ قرآن بودن تا به آن حد که:
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
امّا مسلمانی او دیری نمی پاید و بزودی می بیند که:
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر میکنند
این است که باز بر آن می شود که تا دیر نشده و زمان از دست نرفته است کار ی کند:
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
و البته باز هم با همان شیوه ی رندی و عاشقی به فرا گذشتن از این دوره بر می آید:
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
پس از شک کردن و سپس پی بردن به ماهیت زهد واعظ و یقین به این :
که نهادست به هر مجلس وعظی دامی
دوران دیگری از زندگی او آغاز می شود:
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
در این دوران او به دیار صوفی ها سفر می کند
می صوفی افکن کجا می فروشند؟
که در تابم از دست زهد ریایی
امآ اقامت او در شهر تصوف نیز دیری نمی پاید آنگاه که می بیند:
صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
چندین که عرض شعبده با اهل راز کرد
رند تازه از چاه واعظان برون آمده وقتی خود را افتاده در دام صوفی میبیند بر زهد خشک این صومعه نشین نیز چون زهد واعظ می شورد و با مکرش می ستیزد:
خیز تا خرقه صوفی بخرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
شرممان باد ز پشمینه ی آلوده ی خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده ی طامات بریم
بهر حال او بار سفر خویش را از آن وادی نیز بر میبندد :
آن شد ای خواجه که در صومعه ام بینی باز
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
تا در ادامه سفرش به شهر عرفان می رسد! در این دیار رند ما بسیار تحت تاثیر جایگاه عارفان قرار می گیرد:
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
تجارب فردی عرفانی او در این شهر او را به آن مرتبه از نهان بینی می رساند که می تواند بگوید:
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذّت شرب مدام ما
اما رند هوشیار و زیرک ما چه می توان بگوید به کیمیاگران شهر عرفان که طبیبان مدعی بیش نیستند و از معرفت آنچنان دورند که بگویند :
"ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را بگوشه ی چشمی دوا کنیم"
بسیار خوب بفرمایید بکنید:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟
امّا... نخیر :
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
حال درون پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند!
اینجا عمق سرخوردگی رند عاشقمان را می توان حس کرد:
از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
و سپس اندوه تنهایی است و پذیرش شادمانه اندوه!
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز چهان در چینم
بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه ی تنگ من و بار غم محنت او
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم وگر زاهد شهر
این متاعم که همی بینی و کمتر زینم
بنده ی آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدّر شود آیینه ی مهر آیینم
و بدین سان رند مااز این جهان رخت برمی بندد بی آنکه به هیچکدام از اندیشه های رایج زمان تن داده باشد!
همینجا دلم می خواهد بگویم که براستی راز عجیبی است که هر یک از ماایرانیان بدون قصد دروغ گویی و یا اظهار فضل و خودنمایی به راستی این را حس می کنیم که در رابطه با حافظ و شعر او حرفی برای گفتن داریم!
ایرانی ای نیست که با او رابطه و پیوندیی نداشته باشد!
ایرانی ای نیست که حافظ را از خود جدا و دور بداند زیرا حافظ ایرانی را نمی شناسد که خود را از او جدا بداند!
زنده یاد نادر نادر پور چه زیبا گفت کهحافظ ایرانی ترین شاعر ایران است!
ویرایش توسط Nassim_Agha : Monday 8 November 2010 در ساعت 01:43 PM
Thumbs Up/Down |
Received: 1/0 Given: 0/0 |
دیدگاه جالبی بود...
معلومه براش وقت گذاشتی...
اما به نظر من میشه عمیقتر فکر کرد و با جزییات بیشتر بازش کرد...
منتظر دیدگاه های بعدی تون هستم
البته ببخشید مطلب شما رو با جفتک پرانی خودم مشوش کردم...
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
Thumbs Up/Down |
Received: 2/0 Given: 0/0 |
با سلام خدمت دوستان من تازه وارد هستم اما تمام نظراتتون را خوندم و با نظر زيبا جان صدر صد موافقم ميشه گفت تمام چيزهايي كه ميخواستم بنويسم اما نمي تونستم را شما نوشتيد دستتون درد نكنه زيبا جان
Thumbs Up/Down |
Received: 0/0 Given: 0/0 |
حافظ = عشق من
And I am not frightened of dying
any time will do, I don't mind.
Why should I be frightened of dying?
There's no reason for it.
you've gotta go sometime.a
Thumbs Up/Down |
Received: 0/0 Given: 0/0 |
منم موافقم
واز دوستان بابت توضیحاتشون سپاسگزارم
اگر تنهاترین تنهایان باشم باز هم خدا هست.
خدایا کمکم کن:قبل از اینکه درموردراه رفتن کسی قضاوت کنم,
قدری باکفشهای اوراه بروم.
Thumbs Up/Down |
Received: 0/0 Given: 0/0 |
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه/کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
ممنون دوستان
لطفا بیاید این تاپیک رو همیشه گرم نگه داریم
Thumbs Up/Down |
Received: 2/1 Given: 0/0 |
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
در پستهای بالا جایی این پرسش را به میان آوردیم که مراد حافظ از این بیت چیست؟
پرسیدیم آیا حافظ در پرده ی رمز از پیامبر اسلام و یا شاه شجاع سخن رانده است؟
و گفتیم که آنکس که می پندارد حافظ این بیت را در مدح شاه شجاع سروده است به همان اندازه حق دارد که آن کو بر منبر این بیت را در مدح پیامبر اسلام می داند ویا منی که فکر می کنم حافظ به دخترکی خوبروی می اندیشده است!
و همچنین گفتیم که در هر حال هر کسی می تواند بر داشت ویژه ی خود را از این بیت داشته باشد.
نگار حافظ هم می تواند پیامبر اسلام باشد هم شاه شجاع و هم دخترکی چون شاخ نبات و هم می تواند هیچکدام از اینان نباشد و تنها نگاری باشد که حافظ در لحظات سرودن این بیت که او را پیش چشم خیال خود دارد.
آنچه که تعبیرات و برداشت های گوناگون از این بیت را ممکن می سازد واژههای بکار رفته درآن است!
نگار مکتب خط ننوشتن غمزه مسئله آموز و مدرّس.
پیوند درونی این واژه ها به شکلی است که ساختار معنای بیت از برون نیز هم با برخی واقعیتهای تاریخی پیوند می خورد و هم در عین حال از هر گونه حقیقت تاریخی رها می ماند!
واژه های مکتب خط ننوشتن مدرّس در کنار یکدیگر و در یک ردیف می نشینند تا فضای ساکت مکتب را در برابر چشمان ما خلق کنند.
این فضا از درون خیال ما را خودبخود تا مدرسه ها تا حوزه ها و تا مجلس های وعظ می کشاند و گسترش می دهد.
امّا به ناگاه واژه ی غمزه که در این ردیف و این خط نیست از مقابل می رسد و تمام ساختاری را که فضای مکتب در خیال آفریده است را نفی می کند و به آتش می کشد و از نقطه نظر معنایی و تصویری آسمانی پر از ستاره از این آتش بر جای می ماند که نگار من چون خورشیدی در مرکز این آسمان قرار می گیرد و سیِاراتی از مدرّس ان و آموزگاران و چهره هایاحترام انگیز در کنار زیبارویان شوخ و بیگانه با درس در همه زمانها به گرد آن به گردش در می آیند!
هر کس که به این خورشید فروزان نگار من می نگرد همانی را می بیند که دوست دارد ببیند!
آورده اند که پیامبر اسلام به مکتب نرفته است و شاه شجاع نیز به مکتب نرفته است! پیامبر اسلام که البته جای خود را دارد و امّا گویا که شاه شجاع خوش صحبت و شعر دوست و سخن شناس بوده و حتی گاه به دوست شاعر خود حافظ نیز نکته ها می گرفته است!
در اسلام نیز همه مدرسان همه ی مکتب ها در همه ی زمانها از پیامبر اسلام مسئله اموخته اند!
این معانی امّا به ناگهان با غمزه ی نگار که چون توفانی رعد آسا فرو می آید از هم گسسته و پراکنده می شود و اینگونه است که سخن حافظ در هر زمان و در هر لحظه در پیش چشم خیال خواننده خود را از درون و همچنین از برون بر بستر واقعیتی تاریخی می سازد و باز بر زمین می زند!
ویرایش توسط Nassim_Agha : Saturday 11 December 2010 در ساعت 01:08 AM
Thumbs Up/Down |
Received: 0/0 Given: 0/0 |
سلام به همه ی حافظ دوستان عزیز
امروز یه لینک براتون آورده ام،امیدوارم خوشتون بیاد
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
با عضویت در این سایت م یتونید در جلسات دوره ای حافظ شناسی شرکت کنید
باسپاس
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندي ها (Bookmarks)