0
يك استاد با شاگردش در صحرا راه مير? تند . استاد استاد به شاگردش ميگ? ت كه بايد هميشه به خدا اعتماد
كند . چون او از همه چيز آگاه هست. شب ? را رسيد وآنها تصميم گر? تند كه اطراق كنند . استاد خيمه را برپا كرد
وشاگردش را ? رستاد تا اسبها را به سنگي ببندد . اما وقتي كنار سنگ رسيد به خودش گ? ت :استاد دارد مرا
آزمايش ميكند او ميگويد كه خداوند از همه چيز آگاه هست آنوقت از من ميخواهد كه اين اسبها را ببندم . او ميخواهد
ببيند آيا من ايمان وتوكل دارم يا نه سپس به جاي اينكه آنها را ببندد دعاي م? صلي خواند و ا? سار آنها را به دست
خدا سپرد
روز بعد وقتي بيدار شدند اسبها ر? ته بودند . شاگرد نا اميد وناراحت شده بود نزد استاد ر? ت وشكايت كرد
وگ? ت :ديگر هيچ وقت حر? او را باور نخواهد كرد چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نمي كند و? راموش كرد كه اسبها
را نگهداري كنداستاد جواب داد :
تو اشتباه ميكني خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اين كار نياز به دستان تو داشت كه ا? سار
آنها را به سنگ ببندد.
علاقه مندي ها (Bookmarks)