0
امیر فیروز کوهی در کتاب خاطاتی از موسیقی دانان نقل میکند:
شبی از شبهای مهتابیتابستان 1312که رضا محجوبی در خانه من بود به قصد گردش به شمیران رفتیم ودر راه هم اقای رهی معیری نیز با ما همراه شدن.
نیمه های خیابان به اقای سلطان علی دادجو که جوانی اهل ذوق و ساکن دزاشیب بود برخوردیم. قرار شد همگی به گوشی رفته وبه تماشای مهتاب و لذت مصاحبت بگذرانیم
من سرم را نزدیک دادجو اوردم وگفتم تو که ساکن اینجا هستی ایا دسترسی به ویلن داری؟
گفت اتفاقا ویلن یکی از رفیقان در خانه ما مانده است رفت و ان را اورد ولی اشکال کار این بود که رضا نمی بایست ویلن را ببیند و از نیت من خبردار شود وگرنه در ان شدت جنون و قوت جوانی و امتناع عجیبی که در نواختن ویلن داشت ممکن نبود نقشه من عملی شود
ناچار به دادجو اشاره کردم که ویلن را پشت سر خود مخفی کند
در این حال که اهسته اهسته به طرف قبرستان دزاشیب به راه افتادیم در جایی کنار درخت نشستیم
رضا را گرم صحبت دیدم اهسته بی انکه متوجه شود ویلن را به درخت تکیه دادم ناگهان چشم او به ویلن افتاد با ولع عجیبی به سوی ان خیز برداشت شور چپ،کوک کرد ونواخت در اوسط نواختن هر سه ما به گریه افتادیم که ناگهان متوجه شدم حدود 50زن و مرد دور ما حلقه زده اند های های گریه میکنند
ناگهان رضا متوجه شد ،پا شد برود ولی دوباره ویلن را گرفت و گفت بچه ها دو سنگ بردارید و به اهنگ رنگ من به هم بکوبید
انگاه شروع کرد به نواختن رنگ معروف خود در چهار گاه کرد نیمه بازارچه که رسیدیم تمام کسبه محل دنبال ما راه افتادند و بی محابا دست میزدند
باز همینکه رضا متوجه جمیعت شد ساز را به گوشه ای نهاد و من افسانه فارابی را در ساز او دیدم
علاقه مندي ها (Bookmarks)