0
افتاده زندگی به کمین هلاک ما
چندان که وارسی به سر ماست خاک ما
ذوق گداز دل چقدر زور داشتهست
انگور را ز ریشه برآورد تاک ما
بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح
برشمع خنده ختم شد از جیب چاک ما
تاب و تب قیامت هستی کشیدهایم
ازمرگ نیست آن همه تشویش و باک ما
کهسار را ز نالهٔ ما باد میبرد
کس را به درد عشق مباد اشتراک ما
قناد نیست مائده آرای بزم عشق
لذت گمان مبر که زمخت است زاک ما
پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست
مژگان بس است سر به سمک تا سماک ما
آخر به فکر خویش فرو رفتن است وبس
چون شمع کنده است گریبان مغاک ما
صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال
ای جهد خشک کن عرق شرمناک ما
بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی
ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما
علاقه مندي ها (Bookmarks)