گاه به اجبار زمان غرق میشوی به خویش
چنانکه هیچ نمیشناسی به جز یک نگاه
هراس میشود میان دو شک!
دو التماس که میخواندت به خویش
و به التماس یک دل شکسته ی برادرت
نگاهی به آینه می اندازی و باز
به یاد حرف مادرت سکوت میکنی
و دلت هزار بار دوباره میشکند.
میان آزمون خدا و تقدیر خویش میمانی
و خدارا نخواسته میخواهی...
گذر میکنی از دلت برای حرف آنان که نمیشناسن ات
و آبروی خویش میبندی
به آنان که آبروی میخرندو میفروشند و میکُشند
در دل عاشقان بی قانون آبروی...
سهل است به حرف دل رفتن
میروی و گاه باز میگردی
و باز میروی به حرف دل ،
عسر است عقلت را بنشانی بر مرکب خویش
و پای بر دل گذاری
و شک را به ابدیت بسپاری.
قضا و قدر نمیشناسی
مگر به دل بگویی که بشناسدش برای خویش...
و گاه چنان مردانه و استوار پای میکوبی بر دلت
که صدای شکستنش گوشَت را کَر میکند
و اشک میریزی چنان که میشویَد از نگاهت
رنگ سرخ عشق
و وداع میکنی با دلت تا ابدیت!
ومیسپاریَش به تقدیر خویش
و چنان فریاد میزنی در سکوت
که خلوتت تحملش طاق میشود
و هیچ نمیگویی جز قصه ی یک نگاه...
م. ا آرزو
علاقه مندي ها (Bookmarks)