0
مرا بازيچه خود ساخت چون موسي که دريا را,
فراموشش نخواهم کرد چون دريا که موسي را,
نسيم مست وقتي بوي گل مي داد حس کردم,
که اين ديوانه پرپر مي کند يک روز گل ها را,
خيانت قصه تلخي است, اما از که مي نالم؟,
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را,
خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممکن نيست,
چه آسان ننگ مي خوانند نيرنگ زليخا را,
کسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست,
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را,
نمي دانم چه نفريني گريبان گير مجنون است,
که وحشي مي کند چشمانش آهوهاي صحرا را,
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسيديم وخنديدي,
فقط با پاسخت پيچيده تر کردي معما را...!!!
علاقه مندي ها (Bookmarks)