0
شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشمماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید چال ی داشت
گوشه ای تا صبح حالِ منزوی را بغض می کردیمبی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت
زندگی می گفت:باید زیست... باید زیست*... اما آه...آخرین آغوشمان در باد... بغضی داشت... حالی داشت...!
علاقه مندي ها (Bookmarks)