-
The God Father
وضعیت
- افلاین
-
9 کاربر برای این پست از Amir تشکر کرده اند:
-
Sunday 15 April 2007
# ADS
-
Wednesday 18 April 2007
#2
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
امیر جان ? قط باید غرل باشه؟؟
چیزه دیگه ای نمی تونه باشه؟؟
پیدا کردن غزل سخته
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
-
3 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:
-
Wednesday 18 April 2007
#3
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
نخستین نگاهی ،که مارا به هم دوخت!
نخستین سلامی ،که در جان ما شعله ا? روخت،
نخستین کلامی که دل هاب ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و،
به مهمانی عشق برد؛
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که ،دزدانه،از هم
نگاهی ربودیم و رازی نه? تیم!
چه خوش لحظه هایی که «می خواهمت» را
به شرم و خموشی _نگ? تیم و گ? تیم!
دو آوای تنهای سر گشته بودیم،
رها،در گذرگاه هستی،
به سوی هم از دورها پر گشودیم.
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم.
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم.
چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق،
چو یک نغمه شاد،با هم شک? تیم!
چه شب ها ،چه شب ها ،که همراه حا? ظ
در آن کهکشان های رنگین،
در آن بیکران های سرشار از نرگس و نسترن،
یاس و نسرین،
ز بسیاری شوق و شادی نخ? تیم.
تو با آن ص? ای خدایی
تو با دل و جان سرشار از روشنایی
ازین خاکیان دور بودی.
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا،
بر آن شاخه های ? را ر? ته تا عالم بی خیالی؛
چه مغرور بودم...
چه مغرور بودی...!
من و تو چه دنیای پهناوری آ? ریدیم.
من و تو به سوی ا? ق های ناآشنا پر کشیدیم.
من و تو ،ندانسته،دانسته،
ر? تیم و ر? تیم و ر? تیم،
چنان شاد،خوش،گرم،پویا،
که گ? تی به سر منزل آرزوها رسیدیم!
دریغا،دریغا،ندیدیم
که دستی در این آسمان ها،
چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست!
دریغا،در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم،
که آب و گل عشق ،با غم سرشته ست،
? ریب و ? سون جهان را
تو کر بودی ای دوست،
من کور بودم...!
از آن روزها_آه_عمری گذشته ست
من و تو دگر گونه گشتیم،
دنیا دگرگونه گشته ست!
درین روزگاران بی روشنایی،
در این تیره شب های غمگین، که دیگر
ندانی کجایم،
ندانم کجایی!
چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم
سرشکی به همراه این بیت ها،می ? شانم؛
نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت،
نخستین سلامی که در جان ما شعله ا? روخت،
نخستین کلامی که دل های مارا،
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد...
پر از مهر بودی،
پراز نور بودم... .
? ریدون مشیری(از دیار آشنایی)
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
-
4 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:
-
Wednesday 18 April 2007
#4
The God Father
وضعیت
- افلاین
-
3 کاربر برای این پست از Amir تشکر کرده اند:
-
Thursday 19 April 2007
#5
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
این شعریه که مامانم همیشه برامون می خوند
وهمیشه هم موقع شنیدنش گریمون می گیره
تا آخرش بخونید یه شعره قدیمیه
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه دختر،یه پسر بود
جونشون به هم بسته بود
پسر ،دختر رو دوست میداشت
دختره، حرمتش می ذاشت
اونا به هم عاشق بودن
عاشق و هم بالغ بودن
یه روز، دختر به پسره گ? ت
خون گریه کن، که شادی می یاد
از آشیون جدا شدیم
جدای بی نوا شدیم
پسره ? همید عروس شده
مثل طاووس ملوس شده
پسر ،دیگه حر? ی نزد
گریه نکرد زاری نکرد
دختر صدایی نشنید
از اون نوایی نشنید
دستی به صورتش کشید
روحی تو جون اون ندید
آخه پسره مرده بود
اون دختره نبرده بود
حالادختر تنها شده
تنها تواین دنیا شده
هر شب می بینن مردم اون رو
مسته بی پروانه شده
اسیر می خانه شده
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
-
8 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:
-
Thursday 19 April 2007
#6
مسئول بازنشسته
وضعیت
- افلاین
0
با اجازه ی امیر جان نام تاپیک به شعر های عاشقانه و سوزناک تغییر کرد
متشکرم
Yahoo ID : Hes_r
Facebook : Hessam Rostamian
No Pain ... No Gain
AK8
-
3 کاربر برای این پست از Hes_r تشکر کرده اند:
-
Thursday 19 April 2007
#7
مدیر کل سایت
وضعیت
- افلاین
0
امضای خودم ? کر کنم به اندازه کا? ی سوز داشته باشه
گ? تم به غیر عشق چه باشد گناه من
گ? تند زندگانی عاشق گناه اوست
برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!
-
3 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:
-
Saturday 21 April 2007
#8
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
تو به من گ? تی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ائینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران استباش تا ? ردا که دلت با دگران است
به تو گ? تم حذر از عشق ندانم
س? ر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
-
6 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:
-
Saturday 21 April 2007
#9
مدیر کل سایت
وضعیت
- افلاین
0
جهان تنگ است
جهانی با چنین وسعت برای من بسی تنگ است
جهان دیگر جهان آن زمانها نیست
که مردم ظاهر و باطن یکی بودند
اگر مجنون به لیلی عشق میورزید
و یا سر در بیابان مینهاد از عشق معشوقش
ویا ? رهاد آن شیدای شورین بخت
مرد آهنین بنیاد
که شبها بیستون را با تبر درس ادب میداد
به جز معشوق ? کر دیگری در سر نبودش هیچ
کنون گر عشق میبینی ? قط سودای بدنامی است
برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!
-
5 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:
-
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
لیلی من !
لیلی خوب من
« کدام خانه ؟
کدام آشیانه
صد ا? سوس
که بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست» *
بی تو، دل بستن به این شهر
به این دیار
به این کوچه و این خانه
چون دل بستن? درخت? خشک و بی بَر است
به ابر? سیاه? بی باران.
بی تو اینجا خانه نیست،
ویرانه ای ست
تلّی ست
از رویاهای خاکستر شده.
بعد تو دیگر،
کجا در کوچه پس کوچه های این شهر پر ? ریب،
نگاه معصومانه ی تو را می توان ج? ست ؟
عطر س? کر آور تو را
کجا می توان به جان کشید و
به آسمان سرک کشید .
لیلی من !
بی تو این شهر،
پر از آدم هایی ست
که تو را عروسکی می پندارند
برای بازی? زندگی
...
پای? عشق های غریب این شهر،
« آدم، ذبح می کنند »
و انسانیت و
عهد و پیمان را...
بی تو این شهر،
شهر? وارونگی هاست
اینجا،
آدم ها، اعدام می شوند،
بعد محاکمه !
و دریغا از م? روّت و انصا?.
مردم این شهر، از خواب بر نمی خیزند
مگر آنکه در بیداری،
ن? عی بیابند.
...
کَبک های این دیار
نهی می کنند،
جوجه ها شان را
از زیستن به سَبک? آدم ها.
در قاموس این شهر،
جز راه? رسیدن به حق،
حقیقت هم،
به تعداد آدم هاست!
که برای ساختنش،
بر هر حقی پای می نهند...
لیلی من !
اینجا شهر? هزار لیلی ست
...
سکوت،
در میان? پچ پچ های این شهر شلوغ،
علامت رضاست!
- با هزار ت? سیر -
و گ? تن? حقیقت،
نشانه ی خیانت و کذب !
لیلی من !
لیلی خوب من
در این شهر،
نقاب ها خیلی حقیقی اند
و تو می مانی
که این نگاه ها و این لبخند ها
کدامشان حقیقی اند
و این دست ها... ،
کدامشان خالی از خنجر !
اينجا قصه ی خودشان را برای تو می سازند
و قصه ی خودت را
به ارزنی نمی خرند !
سلامت را
و شعرت را
پاسخ نمی گویند و نمی خوانند
مگر در جستجوی گم شده ی شان...
لیلی من !
لیلی خوب من
کاش، مجنونت را آواره نمی کردی...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
-
4 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:
-
-
4 کاربر برای این پست از ashkanrap تشکر کرده اند:
-
مسئول بازنشسته
وضعیت
- افلاین
0
نرو
تو هم مث من نمیتونی دووم بیاری نرو
تو هم مث من تو غضه کم میاری نرو
آ آ آ نرو آآآآ نرووووو
من اینو خیلی دوست دارم
Yahoo ID : Hes_r
Facebook : Hessam Rostamian
No Pain ... No Gain
AK8
-
6 کاربر برای این پست از Hes_r تشکر کرده اند:
-
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
یاد حر? ای قشنگش می دونم مثل یه داغه
اون دلت خیلی گر? ته شده قلبت پاره پاره
اون که ر? ته دیگه ر? ته
دیگه دوست نداره
اگه دوستداشت نمی ر? ت حتی واسه ی یه لحظه
هیچ کسی نمی دونه توی دلت چی می گذره
حر? ات اندازه ی کوهه
پر غروری خیلی ساده
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
-
6 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:
-
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
-
4 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:
-
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
-
2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:
-
Tuesday 24 April 2007
#16
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار ن? س پر هوسی
نه ? شار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که دردل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
لب سوزان ترا می جوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه بک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش ا? تاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
-
5 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:
علاقه مندي ها (Bookmarks)