0
ابر و ابریشم و عشق
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم لطیف را دوست تر دارم. که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم .
خوب یادم هست از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پرو بالم از نسیم . بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود کدر بود سفت بود وسخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به
تیرگی اش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر من سنگ شدم و سد و دیوار .
دیگر نور از من نمی گذرد . دیگر آب از من عبور نمی کند . روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاریم از بهشت و از لطافتش ؛ چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام . گریه نمی کنم تا تمام نشود . می ترسم بعد از آن ار چشمهایم سنگ ریزه ببارد .
یا لطیف این رسم دنیا است که اشک سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود ؟
وقتی تیره ایم وقتی سرا پا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم . اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد نا پدید می شود .
یا لطیف ! کاشکی دوباره مشتی , تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و
می وزیدم و نا پدید می شدم . مثل هوا که نا پدید است. مثل خودت که نا پیدایی ...
علاقه مندي ها (Bookmarks)