-
Friday 28 December 2007
#1
کاربر حرفه ای
وضعیت
- افلاین
-
4 کاربر برای این پست از Leon تشکر کرده اند:
-
Friday 28 December 2007
# ADS
-
Friday 28 December 2007
#2
کاربر حرفه ای
وضعیت
- افلاین
-
3 کاربر برای این پست از Leon تشکر کرده اند:
-
Monday 28 January 2008
#3
کاربر حرفه ای
وضعیت
- افلاین
-
4 کاربر برای این پست از Leon تشکر کرده اند:
-
Monday 28 January 2008
#4
کاربر حرفه ای
وضعیت
- افلاین
-
4 کاربر برای این پست از Leon تشکر کرده اند:
-
Monday 28 January 2008
#5
کاربر حرفه ای
وضعیت
- افلاین
0
موضوع : نامه ای نوشته بر باد برای بابک بیات
نویسنده : مزدا موسی زاده
به نام حقيقت
فرستنده : مزدا موسي زاده
گيرنده : بابك بيات
سلام بر روح بزرگوار استاد نازنينم بابك بيات...
پيش از هر سخن از شما مي خواهم كه به من اجازه دهيد در اين چند سطر بجاي ” استاد بابك بيات” ‚ ” بابك عزيزم” خطابتان كنم و اين جسارت را از من نديده بگيريد.
بابك عزيزم ! چند هفته پيش بود كه پس از روزي خاكستري رنگ ‚ دلم هوايت را كرد . از صبح آن روز ”خاكستري” ورد زبان و دلم شده بود و در محل كار لحظه اي نبود كه بند بند وجودم فرياد نكند كه :
”به انتظار فصل تو تمام فصلها گذشت چه ياس بس نهايتي نديم من بود
فصل بد خاكستري تسليم و بي صدا گذشت چه قلب بي سخاوتي حريم من بود”
حدود يك ساعت مانده بود تا غروب خورشيد پاييزي و من هر لحظه بيشتر و بيشتر دلتنگ تو ميشدم.
دل زدم به دريا و در آن لحظات كه همه به فكر رسيدن به خانه هايشان بودند عازم خانه ابدي تو شدم .
پشت فرمان ماشين پر از بغض نشسته بودم و در كل مسير ابي و ايرج و تو فضاي پيرامونم را پر از عطر” خاكستري” كرده بوديد. كاش شما سه نفر مي دانستيد كه با اين ترانه هر بار چه بر سر اين بيچاره مي آورديد.
آنقدر غرق در بغض و خاكستري بودم كه نفهميدم چگونه به بهشت زهرا رسيدم . چيزي به مرگ خورشيد باقي نمانده بود كه من بالاي سرت رسيدم و باز زير لب مي خواندم :” به انتظار فصل تو تمام فصلها گذشت... ” وقتي نامت را بر روي سنگ مزارت ديدم بغض در گلو مانده ام تركيد ‚ به ياد ندارم براي هيچ رفته اي اينگونه گريسته باشم كه در آن غروب خاكستري بر مزار تو گريستم.
آنقدر بلند گريه مي كردم كه توجه همه كساني كه در قطعه هنرمندان مشغول قبر گردي هاي پوچشان بودند به طرف من جلب شد چند دقيقه بعد حدود ده نفر بالاي سر من و تو جمع شده بودند و همه با بهت به من و تو نگاه ميكردند .. پيرمردي كنارم نشست و پس از خواندن فاتحه اي براي تو گفت : مرد بزرگي بود خدا بيامرزدش . يكي ديگر گفت : فكر كنم پسرش باشه . با اين جمله چند نفري به من تسليت گفتند و رفتند و من همچنان بي اختيار گريه ميكردم .
آفتاب مرد و قطعه هنرمندان ماند و من و تو...
به ياد هر كدام از ملودي هايت كه مي افتادم گريه ام بيشتر و بيشتر مي شد ‚ چقدر اين چند بيت را گريه كردم آنروز :
”كدوم شاعر كدوم عاشق كدوم مرد تو رو ديد و به ياد من نيافتاد”
”خورجينم اگه قديمي اگه بي رنگ و پاره براي تو اگه حتي ارزش بردن نداره”
”مهاجر هميشه با سفر رفيق بگو بگو كه مقصدت كجاست”
”بين اين همه غريبه تو به آشنا مي موني ‚ حرفاي تلخي كه دارم من نگفته تو مي دوني”
و باز در انتهاي هر يك به خاكستري مي رسيدم و باز فرياد ميكردم كه :
”به انتظار فصل تو تمام فصلها گذشت چه... ”
بابك عزيزم ! روزي كه گفتند تو رفتي انگار عزيزترينم را از دست داده بودم ‚ مني كه از پنج شش سالگي سبد و خورجين آويزه گوشم شده بود و در آن سن وسال بدون شك‚ ملودي‚ گيرايي اصلي من به اين ترانه ها بود.
مني كه با تو و ملوديهاي تو به گنجينه هايي چون ابي و ايرج جنتي عطايي دست پيدا كرده بودم .
مني كه با ترانه خاكستري زندگي ام زير و رو شده بود.
آنروز عصر در كنار تو بودم ‚ در كنار تو مردم ‚ در كنار تو زنده شدم و اينك در دل اين شب دلتنگي به ياد آن عصر اين نامه را براي تو مي نويسم. براي تويي كه در نظرم شكوه ملودي و تنظيم موسيقي پاپ سرزمينم هستي ‚ براي تويي كه صادق ترين و راست ترين هستي ‚ براي تويي كه با تو و ملوديهايت موسيقي را معنا ميكنم ..
آري ! بابك عزيزم ‚ موسيقي مان يك سال است كه يتيم شده و من تنها با يك اميد در دل اين شب اينگونه سطر سطر قلم ميزنم و آن ‚ اميد شنيدن آخرين ملودي هايت همراه با ترانه هاي هميشه بيدار ايرج جنتي عطايي و صداي هميشه جاويدان ابي است.
بابك عزيزم ! منتظر پاسخ اين نامه مي مانم ‚ ميدانم كه جواب خواهي داد ‚ آن هم به زبان خودت كه زبان موسيقي است ‚ آن هم با صداي ابي ‚ آن هم با ترانه هاي ايرج جنتي عطايي .
پس منتظرت مي مانم...
-
3 کاربر برای این پست از Leon تشکر کرده اند:
-
Thursday 31 January 2008
#6
کاربر حرفه ای
وضعیت
- افلاین
0
موضوع : 179 روز پیش ...
نویسنده : احمد فتاحی
تن تو کو ... تن صمیمی تو کو ...
شهریور 85 بود . خبر شدت یافتن بیماری اش همه را اندوهگین کرده بود . چه زود گذشت.
عاشقان هنرش گرد او جمع شدند و به یاری اش شتافتند ... یک یاری معنوی. درآبان 85 خبر بیماری اش بسیار بیشتر از قبل شدت گرفت. اشک ها روز به روز بیشتر فرو می ریخت... غم ها روز به روز افزون تر می شد.
و سرانجام در پنجم آذر، او از میان همه رفت. به دورسوی امید های خود پا گذاشت و ما را با انبوهی از ملودی های دردآورش سوزاند و سوزاند و خاکستر کرد...
دوست و همراه ، یار و غمخوار ، همه و همه شتافتند تا مراسمش در خور نام و بزرگی اش باشد...
اکنون درست 179 روز از آن لحظات دردانگیز می گذرد .
چه یاران قدیمی بودند که وجودش را در این مدت گلباران کردند و چه یاران قدیمی نیز بودند که در این مدت وجودش را پر ازطعنه ، کنایه ، نفرت ، کینه ، حسادت و غیره کردند . انگار یادشان رفته بود که دگر دنیایی نیز هست.
اگر نگاهی به تاریخ بیندازیم خواهیم دید که همیشه انسانهای بزرگ ، دوستانشان بسیار کمتر از دشمنانشان بوده است. همیشه این طور بوده و مطمئنا خواهد بود . مثلا همگان می توانند به یاد بیاورند روزهایی که بابک عزیز از میانمان رفت و عکس العمل ها چگونه بود . یکی طعنه می زد و دیگری حسادت می ورزید به محبوبیت ایشان و دیگری حتی به خود جراءت (اجازه) نداد رفتنش را با تسلیتی کوتاه التیام ببخشد.همانهایی که دم از زندگی در کشورهای متمدن می زنند اینگونه رفتار کردند . همانهایی که در پشت تریبون هایشان سَلی یِری و موتسارت و ژان پُل سارتر و هر کس دیگری که بتواند مردم را سرگرم ! کند را مهمتر از بابک ها و دیگران می پندارند به خود اجازه ندادند سکوت کشنده ی خودشان را بشکنند .
به یاد دارم که چگونه بابک عزیز در یکی از برنامه های تلویزیون ایران زمزمه کرد :
نگو از گل ، نگو از یخ
که در پاییزم
نگاهم کن ، نگاهم کن
چه درد انگیزم
با من نه گل ، نه آواز
نه آسمان نه پرواز
گل مرده ی آوار برگم
پاییزی ام ، هم فصل مرگم ...
و من چگونه اشک می ریختم که او یار در غربتش ، استاد جنتی عطایی را فراموش نکرده است...
به امید اینکه حضور ملودی های این استاد موسیقی ، زیبایی ترانه های دکتر جنتی عطایی را در آلبوم بعدی ابی عزیز صدچندان کند ، البته با تنظیم های استثنایی شخص مورد نظر ابی و ایرج عزیز ...
مردم بهترین قاضیان هستند ... بابک بیات برای همه ی آنهایی که هنر را می شناسند زنده است ولی شوربختانه بسیاری از زنده گان امروز برای بسیاری از مردم مرده اند ...
-
3 کاربر برای این پست از Leon تشکر کرده اند:
-
Monday 3 November 2008
#7
کاربر حرفه ای
وضعیت
- افلاین
0
بابك بيات در سال 1325 در شهر تهران به دنيا آمد. از سن 19 سالگى در اپراى تهران و زير نظر خانم اولين باغچه بان, آقاى ثمين باغچه بان و نصرت الله زابلى با موسيقى كلاسيك و جهانى آشنا شد و در حدود پنج سال همكارى خود را با اين اپرا ادامه داد. بعد از آن با محمد اوشال آهنگساز و رهبر اركستر جاز فولكوريك دوستى عميقى پيدا كرد كه اين دوستى به ادامه هارمونى و آكومپانى مان و فراگيرى ديگر اشتياقات موسيقايى بيات منجر شد. ايرج جنتى عطايى شاعر و ترانه سرا و نمايشنامه نويس كه از دوران كودكى تا قبل از انقلاب با بابك بيات همگام با هم موسيقى ترانه را ادامه دادند, در زندگى بيات و خانواده اش بسيار موثر بود, كه اين دوستى به ساخت ترانه هاى بسيارى از جمله : غريبه, جنگل, بن بست, خونه, فرياد زير آب, على كنكورى, تپش, خاتون, سايه, خورجين (بانوى شرقى), فصل بد خاكسترى (روح بزرگوار), سقف, هيچ كسى مثل تو نبود, طلايه دار (اى بزرگ موندنى) و بسيارى ترانه هاى ديگر منجر شد.
بابك بيات موسيقى فيلم را با فيلم غريبه كه با همراهى واروژان ساخته شد, شروع كرد. بعد از فيلم غريبه, بيات موسيقى فيلم هاى :
خوشيد در مرداب, شب آفتابى (با ترانه عروسك قصه من), برهنه تا ظهر با سرعت, فرياد زير آب, سريال چنگك و بسيارى موسيقى بيلم هاى ديگر را ساخت.
بعد از پيروزى انقلاب بابك بيات فعاليت موسيقى را در شركت ابتكار, همراه با دوستش ابراهيم زال زاده و با كاست قاصدك, زندگى نامه صمد بهرنگى و بصورت ترانه هاى كودكانه خانم سيمين غديرى آغاز نمود. پس از آن كاست خروس زرى پيرهن پرى را به همراه احمد شاملو و كاست هاى سكوت سرشار از ناگفته هاست و چيدن سپيده دم را با صداى احمد شاملو موسيقى ساخت.
بابك بيات موسيقى فيلم را در بعد از انقلاب با فيلم مرگ يزد گرد ساخته بهرام بيضايى شروع كرد و در سال 1362 موسيقى فيلم هاى نقطه ضعف و ريشه در خون را ساخت و در سالهاى بعد براى فيلم هاى شايد وقتى ديگر و مسافران ساخته هاى بهرام بيضايى, سريال سلطان و شبان, كشتى آنجليكا, عروس, پرده آخر, طلسم, مرسدس, جهان پهلوان تختى, دستهاى آلوده, اتوبوس, قرمز, دو زن, شيدا و در حدود 90 فيلم سينمايى موسيقى نوشته است و آخرين سريالى كه وى براى آن موسيقى ساخته است سريال ولايت عشق است.
بابك بيات در سال 1369 پس از چند بار كانديد بودن براى موسيقى فيلم بالاخره اين سال وقتى كه از پنج كانديد موسيقى فيلم سه بار نام او را اعلام كردند جايزه سيمرغ بلورين فجر را براى فيلم عروس دريافت كرد. همچنين در سال 1375 وقتى كه از بين چهار كانديد دو بار نامش اعلام شد, مجددا سيمرغ بلورين را دريافت نمود. در خانه سينما براى فيلم ساحره جايزه اول موسيقى فيلم را دريافت كرد. در جشن گزارش فيلم جايزه بهترين آهنگسازى را براى صد سالگى سينما از آن خود كرد.
در سال 1381 در مراسمى كه در شيراز برگزار شد از بابك بيات و چهار هنرمند بزرگ ديگر ايران تقدير به عمل آمد. همچنين در همين سال و در مراسمى ديگر از بابك بيات به خاطر يك عمر تلاش در زمينه ترانه ايران تقديد شد كه در اين مراسم پيامهايى از ايرج جنتى عطايى، بهرام بيضايى و... قرائت گرديد.
از ديگر فعاليتهايى بابك بيات در اين سالها ساخت قطعه كرال و اركسترال سرزمين خورشيد بود، كه در سال 1376 توسط اركستر سمفونيك تهران و به رهبرى استاد فريدون ناصرى اجرا شد.
بابك بيات در كنار ساخت موسيقى, حدود هشت سال است كه در دانشگاههاى تهران مشغول به كار بوده و موسيقى فيلم تدريس مى كند.
بابك بيات هميشه از دوستانش مانند محمد اوشال, ايرج جنتى عطايى, خسرو شريف پور و مهندس فريدون حميدى و ... كه مشوق او بودند ياد مى كند. از دوستيش با ايرج جنتى عطايى و خاطراتشان, از سفرش با احمد شاملو به كشور سوئد كه موسيقى اش صداى شاملو را در شبهاى شعر در كنسرت هوست و چند جاى ديگر كه به چند ماه انجاميد همراهى مى كرد, و از خاطراتش با نصرت رحمانى:
زندگى بازيست, ما خود صحنه مى سازيم تا بازيگر بازيچه هاى ديگران باشيم, واى زين برد روان فرساى, من بازيگر بازيچه هاى ديگران بودم, گرچه مى دانستم اين افسانه را از پيش, زندگى بازيست.
وزمزمه مى كند شاملو را كه:
همه لرزش دست و دلم, از آن بود كه عشق پناهى گردد, پروازى نه گريزگاهى گردد, آى عشق آى عشق چهره آبيت پيدا نيست.
از شفيعى كدكنى مى گويد. از ايرج جنتى عطايى مى گويد و از پرسه هاى در كوچه پس كوچه هاى جنوب شهر تهران. از سينما رفتن هاى ساعت 11 صبح و سينما نياگارا. از اسفنديار منفرد زاده و و دوستى هاى قديمى و از ملوديهاى او كه از بچه تهران قديم صحبت مىكند. از جمعه، از رضا موتورى، فرهاد مهراد و شهيار قنبرى. از واروژان، از محمد اوشال و رفاقتهايشان كه حتى بلنداى بلندترين سپيدارها هم به اندازه آن نيست. از بهرام بيضايى و استادى و احاطه اش در موسيقى فيلمى كه قرار است برايش نوشته شود. از احمد شاملو و همسرش آيداى مهربان.
بابك به زندگى گذشته خود مى بالد واز بيان آن ترسى ندارد. از محله هاى جنوب شهر تهران و از آشنايى با ايرج جنتى عطايى در همين محله ها. سرآسياب دولاب،خيابان شهباز، شكوفه، كرمان، و آن همه خاطره از خانه محقرى كه حتى كوچكترين صدايى به گوش همسايه ها مىرسيد و آغاز آهنگسازيش از همين خانه محقر 48 مترى بود. و خاطرات شيرين زندگى گذشته اش با پدر و مادر و دو برادرش كه سراسر تعريف از عاطفه و مهربانى و فداكارى والدينش براى او بود. زمزمه كردن هنگام رفتن به دبيرستان با كفش سوراخ و ساختن ملودى تازه، در حالى كه سرماى طاقت فرسا از سوراخ كفش تمام وجودش را فرا گرفته بود. ميدان ژاله، چهارراه آبسردار و راه مدرسه و پدرش كه دوست داشت او يك ورزشكار شده و به دانشگاه افسرى برود و زندگى نطامى را شروع كند. اما او با اين تفكر پدر جنگيد و موسيقى را دنبال كرد و به همين دليل بدون حمايت پدر راه خود را ادامه داد.
در زندگى بابك مرگ پسرش بسيار اثر گذار بود. پسرش مانى كه ده سال از بهترين دوران زندگى بابك را با او گذراند و تنها يك كودك سرمايه ذهنى يك پدر بود و شايد هم آن كودك، پدر بابك بود كه خود را براى بابك ده ساله كرده بود. و بعد بزرگوارانه و ساكت و عميق، با فريادهايى از درونش مرد و بابك را به دنبال خود برد، كه بابك موسيقى اش را بسازد و نزد زندگان بماند. او بسان عشق ارف ئوس رفت و بابك بسان ارف ئوس آنقدر نواخت، نواخت كه خداوند پس از چهار سال كودكش را به او برگرداند. و اين كودك نامش بامداد است، و خدا معجزه اى كرد و در كنار بامداد ، باربد را هم به بابك هديه كرد.
منبع : سايت بابك بيات
ویرایش توسط arian : Monday 3 November 2008 در ساعت 09:59 AM
-
3 کاربر برای این پست از arian تشکر کرده اند:
علاقه مندي ها (Bookmarks)