سلامت و تازگي ديگرگوني شعر فروغ ، زنان شاعر را به اين فكر انداخت كه به ابعاد مختلف
و زندگي و رفتار و شعر او دقت كنند تا راز اين شكوفايي را دريابند و از جوهر اين كيمياي حيات
بهره جويند و متاسفانه بدون و درك درست شخصيت و شعر فروغ ، رقابت و تقليد از دوران
جنيني شعر او و بحرانهاي بي تجربگي و سر خوردگي هاي او پرداختند.
در روياي فروغ دوم شدن است كه شعر بعد از فروغ به راه مي افتد . غافل از اينكه فروغ
براي خود بودن و خود ماندن مي زيست و با قدرت يكتاي شاعرانه ي خود ، ممنوع
ترين واژه هاي زمان خور را به كار مي گرفت و به شعر تبديل مي كرد.
شعر فروغ ، شعر موضوعي يا مقطعي و زمان بندي شده نيست كه در شرايط سياسي و
خاصي و به مناسبت هاي ويژه اي سروده شده و جنجالي موقتي و دوره اي آفريده باشد ،
تا شامل مرور زمان نيز بشود. شعر فروغ ، شعر هستي ، انسان و زندگي است كه در
اوج شاعرانگي سروده شده و مانند حافظ شيرازي بي زمان است.
شعر فروغ يكشبه نروئيد و نباليد هيچ نوزادي يكشبه قد نمي كشد و به بلوغ نمي رسد.
صادقانه از خود ، از دل آغاز كرد و در اين سير گسترده ي دروني بود كه به كشف هستي ، انسان و زندگي رسيد . و اين تحولات پر فرازو نشيب را به شعر كشيده...
هر موجي كه او را برد ، شعر شد . هر واژه اي كه در اين موج افتاد ، شعر شد.تقلاهايش ،
زير رفتن ها و بالا آمدن هايش.
به تخته پاره اي آويزان شدن هايش ، عشق شد ! و عشق شعر شد . و هرگاه كه از شدت
موج دست اش از آن تخته پاره رها شد ، به زير مي رفت ، گياهان دريايي به پايش ميپيچيدند ، كوسه ها بر او دندان تيز مي كردند ، در هم كوبيده و زخمي به ته اقيانوس فرو مي رفت و آنگاه جويبار هاي خود جوش از درون او جاري مي شدند:
من
پري كوچك و غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد . 2
در اين غيبت معصومانه پر شكفت و شهود چيزي از دست نمي داد چرا كه همزمان:
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تكيده و مبهوت
در زير بار شوم جسد هايشان
از غربتي به غربت ديگر مي رفتند. 3
همزمان به غيبت معصومانه فروغ:
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود و فردا
درذهن كودكان
مفهوم گنگ گمشده اي داشت. 4
فروغ ، به كالبد شعر زن جان تازه اي دميد . شعر زن ، كه تا آن زمان غلام حلقه به گوش شعر مرد بود ، و كور كورانه و طوطي صفت شعر مردانه را در تاريكي مرد سالاري دنبال مي كرد با طلوع فروغ و روشن شدن آسمان شعر زن ، زن خود را ديد و انديشه در او شكفت ، خود شناخت و برخاست.
شعر هاي خود جوش و بي اعتباري او به قواعد موجود ، در زماني كه جو نفس گير خفقان
سياسي و اجتماعي در گلوي قلم ها لخته بسته بود و هوا پر از بوي ماندگي و تكرار بود و زنان همچنان در پستوي شعر مردان چيده بودند ، بي پروايي نام گرفت. در حالي كه فروغ خود اين بي پروايي را در چيز ديگري مي ديد و رندانه از آن مي ترسيد:
مي ترسم از اين نسيم بي پروا
گر با تنم اينچنين در آويزد
ترسم كه زپيكرم ميان جمع
عطر علف فشرده بر خيزد . 5
در اين وحشت صادقانه از بر ملا شدن رازش در ميان جمع ،مي بينيم كه چه حر فهاي تازه
مي زند . نو آوري فروغ ذاتي است. روح تخيلي شعر در آن مي درخشد . وقتي مي گويد : مي ترسم كه در ميان جمع از تنم عطر علف فشرده بر خيزد . يك عشقبازي و همخوابگي بر روي علف ها را در ذهن تداعي مي كند و چه ساده خودش را لو مي دهد!
و در شعر آبتني ، از مجموعه ي ديوار
روي دو ساق ام لبان مرتعش آب
بوسه زن و بيقرار و تب دار
ناگه در هم خزيد ... راضي و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار 6
طبيعت فروغ در عمق معصوم است. نه تنها قصد بي پروايي ندارد ، كه بسيار هم محتاط است. ! اما اين طبيعت چشمه است كه بي پروا است! اين چشمه است به ساق ها او مي پيچد و مرتكب گناه مي شود.! اما آنجايي كه خودش گناهكار است ، در نهايت صداقت عيب (گناه) را مي گويد ، و به حسن اش نيز اشاره مي كند.
حافظ :(عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگو / نفي حكمت مكن از بهر دل عامي چند)
هم به گناه و هم به لذت اش اعتراف مي كند زيرا زبان ، حسيات و باور هايش ، آميختگي
جدايي ناپذيري دارند:
گنه كردم گناهي پر زلذت
در آغوشي كه گرم و آتشين بود
...
گنه كردم گناهي پر زلذت
كنار پيكري لرزان و مدهوش
خداوندا چه مي دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش 7
براي نخستين بار ، زني ، با توجه به باور هاي مذهبي و فرهنگي جامعه با صداقتي
شاعرانه ، به گناهي اعتراف مي كند . و اعتراف به اين گناه ، جانماز هم آب نمي كشد.
بلكه در نهايت سادگي و درستي و بي توجه به عواقب آن ، پنهان هم نمي كند كه لذت
هم برده است.
اعترافش اما ، بر خلاف آنچه تا به حال بر داشت كرده اند ، از روي رضايت و سرمستي نيست. ترسان و لرزان است. رضايتش توام با نگراني است. از ترس تهديد ها نامرئي اين لذت موقت است كه در پايان شعر ، تسلم باور هايش ، به در گاه خدا وند پناهنده مي شود و و در محضر خدا وند است كه نشان مي دهد كه اينكاره نيست و با پريشاني مي گويد: خداوندا چه مي دان چه كردم ؟ آن خلوت هم تاريك بود هم خاموش ! يا به زبان ديگر مي گويد : خدايا نفهميدم مرا ببخش ! و چون راست مي گويد به دل مي نشيند.
سه كتاب " اسير ديوار و " عصيان " او ، كلنجار ها و كشمكش هاي فروغ است با
دل خود ، با هوس هاي معصومانه و بي تجربگي هاي خود.
اين كتاب ها در واقع ، مراحل دوران جنيني شعر فروغ اند. اشعر اين كتاب ها ، در شكل
چهار پاره و گاهي مثنوي و گاه غزل و گاه نيز تلاش هايي بدنبال شعر نيمايي ، نمايان مي شوند . در همه ي اين فرم هاي كلاسيك ، فروغ ، بي توجه به آنچه ديگران گفته اند حرف هاي خودش را مي زند . آرام و ساده تجربه هاي خود را بر ملا مي كند غافل از اينكه خود بودن را انعكاس دادن با آن زبان سراسر راست گويي كار پسنديده اي نيست.
از برخورد هاي خشم آگين و واكنش هاي قهر آميز و بد گويي هاي مردم به اصلاح روشن
فكر است كه تازه متوجه مي شود حرفهايي كه زده است سنت شكني است. به سبب ناتواني در شناخت او ، او را متمرد و ننگين مي خوانند و حتا زنان شاعر همدوره اي خودش نيز به خاطر اين صراحت در باز تاباندن احساس ها و تجربه هاي پاك خود در شعر ، از او فاصله مي گيرند . به بزم هاي خود دعوتش نمي كنند .
زن حق ندارد كه اين گونه صادقانه از چند چون هستي خود حرف بزند:
آن داغ ننگ خورده كه مي خنديد
بر طعنه هاي بيهوده ، من بودم
گفتم كه بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد كه زن بودم 8
در حالي كه از نگاه فروغ ، آن دروغگوهاي متظاهر ، ننگين بودند:
اينجا نشسته بر سر هر راهي
ديو دروغ و ننگ و ريا كاري
در آسمان تيره نمي بينم
نوري زصبح روشن بيداري 9
فروغ با پشت سر گذاشتن دوران آشفتگي ها و شكست هاي پي در پي ، كه دردناك ترين آنها جدايي از تنها فرزندش و محروم شدن از ديدار اوست ، در مي يابد كه او عاشق خود اوست نه رابطه هاي مادي و جسماني . در اين نوع رابطه ها نمي توان به كمال رسيد و نيمه ي گمشده اش و حفتي كه او را كامل مي كند در اين نوع رابطه ها يافتنمي شود:
اگر به سويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من
خيال عشق ، خوشتر از خيال تو
10
و از ويران كردن زندگي زناشويي اش به دنبال اين توهمات پوچ به شدت پشيمان مي شود:
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسوس سرابي بود
آنچه مي گشتم به دنبالش
واي بر من ، نقش خواي بود 11
و دلش مي خواهد به خانه بر گردد. دژي محكم و امن كه او را از عواقب همه ي تجربه هاي
هولناك ، پشيماني ها و پريشاني ها در امان مي دارد. بهشت راستيني كه از روي ناداني
و بي تجربگي گمان مي گرد قفس اوست :
گفتم قفس ولي چه گويم بيش از اين
آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي نقش باز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
اكنون من ام كه خسته زدام فريب و مكر
بار ديگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خويش نبوده ام 12
و در پايان زندگي پر تلاطم كوتاه اش ، اين حسرت را حتا در اوج موفقيت و شهرت همچنان
بر دوش خسته ي خود مي كشيد:
كدام قله كدام اوج ؟
چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ايمان گله دورم كرد!
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم از تكيه گاه تهي مي شود
و گرمي تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمي برد! 13
فروغ پس از تجربه هاي معصومانه و دردناكش در مي يابد كه جفتي را كه براي روح پاك و
تابناكش مي طلبيده است و در تمام اين جستجوها و گم شدن هاو غرق شدن ها و كشف
ها ، در پي آن بوده ، جز شعرش نيست!
پس به پناگاه مطمئن و صادق شعراش پناه مي برد و مي گويد :
" رابطه ي دو تا آدم هيچ وقت نمي تواند كامل يا كامل كننده باشد به خصوص در اين دوره .
اما شعر براي من مثل دوستي است كه وقتي به او مي رسم مي توانم راحت با او درد و
دل كنم ، يك جفتي است كه كاملم مي كند... بعضي ها كمبود هاي خودشان را با پناه
بردن به آدم هاي ديگر جبران مي كنند اما هيچ وقت جبران نمي شود . اگر جبران مي شد
آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستي نبود ؟" 14
و با اين كشف بزرگ و دريافت با شكوه است كه با ميان بري در خط زمان ، سفري به آينه هاي
شفاف و صادق پناهگاه اش ، جفت كامل كننده اش ، شعر مي كند . و در خصوص آن آينه
هاست كه خود را در تولدي ديگر مي بيند و درك مي كند.
و مفتخر و مطمئن به جاودانگي خود مي گويد:
سفر خطي در حجم زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر مي گردد
و بدينسان است
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند. 15
از آن پس از پنجره هاي باز و سخاوتمند پناهگاه اش ، به خود و مردم ، جهان هستي مي نگرد
و در نهايت آگاهي . و از اين كه گه گاهي پيوند هاي اجباري اش را از ياد مي برد ، فروتنانه به عذر خواهي مي نشيند:
بر او ببخشاييد
بر او كه گهگاه
پيوند درد ناك وجودش را
با آب هاي راكد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد . 16
فروغ با انتشار كتاب تولدي ديگر جهان تازه ي شعر زن را آفريد . گر چه او خالقي كه زن بودن خود را زندگي و تجربه مي كند ، اما انديشه و تخيلات شاعرانه و نوين او همه ي
هستي را در بر مي گيرد كه زن و مرد ، دو پاره ي به هم پيوسته ي آن اند.
در اين كتاب فروغ براي نخستين بار در والاترين صورت شعر و با تخيلاتي حيرت انگيز ، با زباني
نو ، دريافت هاي خود را با شاعرانه ترين بيان منعكس مي كند.
نهايت تمامي نيروها پيوستن است ، پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است كه آسياب هاي بادي مي پوسند
چرا توقف كنم ؟
من خوشه هاي نارس گندم را
زير پستان مي گيرم
و شير مي دهم . 17
در اينجا فروغ با شاعرانه ترين بيان و استعاره هاي بديع به پشتوانه ي انديشه اي درخشان
و با زيركي فطري شاعرانه اش ، بر تري قدرت باروري خود را با گفتن " من خوشه هاي نارس
گندم را / زير پستانم مي گيرم و شير مي دهم بر زبان مي آورد. آوردن واژه ي پستان " هرچند در آن زمان غير منتظره است اما ، حياتي است.
بدون اين واژه ، چگونه مي توانست ميزان برتري باروري خود را ، حتا بر زمين و آب و آفتاب !
كه خوشه هاي گندم را نتوانسته اند بالغ كنند ، بيان كند ؟
و اين يك بلوف خود پسندانه ي رايج نيست ، بلكه بر انديشه تابناك ، بياني سنجيده
با شناخت بار كلمات و بكار گيري بجا و درست آن ها و قدرت تخيلي حيرت انگيز شاعرانه اش
استوار است ، و واژ ه به واژ ه ي آن مهر تاييدي است بر اين ادعا . (اما مقلدين متاسفانه از اين ميان همه ي اين ظرافت ها و ژرف نگري ها ، تنها كلمه ي پستان را ديده اند !) همين جا با گفتنطبيعي است آسياب هاي بادي مي پوسند تكليف مدعيان اش را هم روشن مي كند.
اما مي بينيم كه مقلدين همدوره و بعد از او با بي پروايي هاي ساختگي ! چگونه مقلد دوران كم سن و سالي و بي تجربگي فروغ مي شوند! مقلد چيزي كه فروغ خود ، در نامه اي به پدرشاز آن ابراز انزجار مي كند و آن را حاصل بي سر پرستي و درست تربيت نشدن خود و نتيجه ي خشونت ها و بي توجهي هاي پدرش مي داند.
فروغ مي گويد :
" امروز توي زماني داريم زندگي مي كنيم كه تمام مفاهيم و مقياس ها دراند
معني هاي خودشان را از دست مي دهند و دارند ... نمي خوام بگم دارند بي
ارزش ... در حال متزل زل شدن هستند . دنياي بيرون آنقدر وارونه هست كه
نمي خواهم باورش كنم " 18
" اوضاع ادبيات همان است كه بود مقدار زيادي وراجي و حرف مزخرف زدن
و مقدار كمي كار " 19
فروغ با تجاربي كه بدست آورده بود و با دريافت هاي گرانبهايش ، اين بار آگاهانه از ميان ديوار
هاي ضخيم و بلند دشمني ها و كار شكني ها و بايكوت ها ، پنجره اي به فضاي تازه ي آزادگي و آگاهي باز مي كند و در تولدي ديگر رشد و بي نيازي خود را به همه ي آن بده بستان هايحقيرانه باز گو مي كند :
يك پنجره براي من كافيست
يك پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ديوار را براي برگ هاي جوانش
معني كند . 20
يكي از بارز ترين نشانه هاي صداقت فروغ با شعر و مراحل تكامل حقيقي او نام كتاب هاي
اوست. اسير ، ديوار ، عصيان به ترتيب نشانه هاي روشن مراحل تجربه و تحول او را
بيان مي كند . اين كتاب ها در واقع مراحل دوران جنيني شعر فروغ هستند تا مرحله تولد
دوباره ي او تولدي ديگر اما اين تولد ، تولدي مانند تولد خودش نيست كه بي اراده و
خواست او صورت نگرفته باشد . بلكه تولدي ديگر است. تولدي از سر اختيار و آگاهي!
مي بينيم كه آن زبان آشكار گوي و بي پروا در نخستين دوره ي شعري او ، رفته رفته چقدرپخته تر و نمادين تر مي شود و آن بيان پرشور و خام احساس هاي يك زن نوجوان و جوان ، جاي خود را به زبان استعاري و سمبوليكي مي دهد كه بيان انديشمندانه ي تجربه هاي يك
زن با زنانگي خود و انديشيدن به عمق معناي وجودي آنهاست.
در آخرين مرحله او به زنانگي خود همچون پاره اي از هستي كيهاني خود مي انديشد و
تشنگي زنانه ي خود با تشنگي زمين يكي مي بيند:
من تمام شهوت تند زمينم
كه تمام آبها را مي كشد در خويش 21
بوضوح مي بينيم كه شاعر زيبا تر و نمادين تر از هستي كيهاني زنانگي سخن مي گويد .
يگانه ديدن خود با كل عالم كيهاني ، كه در عين حال او را از درگيري با محيط كوچك پيرامون
پستي ها و تنگ نظري ها ي آن آزاد مي كند.
فروغ از آن پس شاعرمتفكري است يگانه با هستي خود ، نه تنها با زنانگي خود كه انسانيت خود. انسان يك پارچه و كاملي است. مي بينيم كه در آخرين شعر هايش ، زبان استعاري ، سمبوليك و ورزيده ي او ، ديگر از آن زبان بي پروا ي ابتدايي ، بسيار فراتر رفته و عمق و وسعت و پيچيدگي يافته و جهان بيني اش نيز ديگر گون شده است :
مرا به زوزه ي دراز توحش
در عضو جنسي حيوان چكار
مرا به حركت حقير كرم در خلا گوشتي چكار
مرا به تبار خوني گلها به زيستن متعد كرده است
تبار خوني گلها مي دانيد. 22
با چنين ورزيدگي انديشه و و نيروي زباني است كه مي توان ، زبان اشارات را لابه لاي
واژه ها نشاند تا خواننده ي جستجو گر ، با هر بار خوانندن ، به كشف تازه اي رسيد.خواننده ي چنين اشعاري ، ديگر يك فرد كنش پذير و مصرف شونده نيست. كاشفي است كه به كشف هايش مي بالد.
پنچره در پنچره در پنچره ... اين مرحله ايست كه حافظ ، كه خود در سرودن اينگونه شعر هاي
پر ابهام و تفسير پذير ، به مقام خدايي رسيده است ، آن را فلك سروري مي نامد :
لطيفه ايست نهاني كه عشق از او خيزد
كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
بر آستان تو مشكل توان رسيد آري
عروج بر فلك سروري به دشواريست. (حافظ)
اما همين دو شاعر ، با توجه به فاصله ي بزرگ زماني و شخصيت آنها ، مي بينيم كه در
رابطه هاي عاشقانه و كمال يافته ي انساني و در پيوند هاي ابدي ، چگونه شعرشان اوج
مي گيرد و با شكوه مي شود و به ابديت مي پيوندد.
فروغ :
همه ي هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحر گاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد . 22
و حافظ :
بگرفت كار حسنت چو عشق منكمالي
خوش باش زانكه نبود اين هر دو را زوالي
و باز مي بينيم اين دو شاعر بي زمان ، در اوج كمال ، چگونه موفقيت و شهرت را پوچ
و بي اعتبار مي بينند.
فروغ :
كدام قله كدام اوج ؟
مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ
در آن دهان سرد مكنده
به نقطه ي تلافي و پايان نميرسند؟ 24
و حافظ :
نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي
پيش رندان سود و زيان اينهمه نيست.
فروغ زندگاني كوتاهي كرد و تمام زندگاني شاعرانه ي او پانزده شانزده سال بيشتر نبود.
و او اين مدت كوتاه از نوجواني و احساس هاي آتشين و زود گذر ، به اين درجه از پختگي و
و انديشمندي رسيد.
اين پرسش هميشه مي تواند مطرح باشد كه اگر او بيست يا سي سال ديگر هم زندگي
مي كرد ، تا كجاها مي توانست پيش برود؟
تصور يك فروغ چهل ساله يا پنجاه ساله و شصت ساله بسيار دشوار است. شايد او
درست به موقع زندگي را وداع كرد و دواطلبانه به آغوش مرگ پناه برد يا مي شود تصور
كرد كه آن همه استعدا و شفافيت ذهن و جسارت و قدرت انديشه تازه در آستانه ي
جهش هاي بزرگتر بود . شايد ؟...
اكنون كه مي روم شعر هايم ستاره باران شب هاي بي فروغ ات باد .
_____________________
منبع: faslsard. blogfa. com
علاقه مندي ها (Bookmarks)